وقتی مدهوش می شدم از نسیم پاییز ...... وقتی تر می شدم از ترنم باران .... بارانی که یادم را به یاد کودکی گره میزد...
وقتی در خیال خود به اوج کوچ پرستو ناخنک می زنم ..... وقتی در چشمان یاربه دنبال سوالهای بی جوابم می گردم ....
وقتی از هجوم افکارم به جوهر سیاه قلم می ترسم ..... وقتی هنر ساده بودن را به هزار توی رنگارنگ چند گانگی نمی دهم ..
وقتی تفسیر مردی و مرادنگی را در تاریخ این سرزمین جستجو میکنم …. وقتی از تنهایی شیر بیشه سرزمین حجاز می فهمم ....
وقتی به تاریخ پررمزو راز چاه های مکه فکر میکنم .....آن وقت به یگانه معبود دنیایی خود می رسم ... به علی ... به ذوالفقار... به یگانه مردی که دل در گرو وقتی های من نگذاشت ..... به اسوه ای که انگشتر مهر در سجاده معبود را تن پوش فقیری کرد تا از او حماسه سرای دشت کربلا سر بر تاریخ هستی بگذارد....
و غدیر تلالوء نور خورشید بر آسمان ولایت و امامت را پاس می دارم .... و زمزمه میکنم با شهریار جان که :
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا .......